Samstag, 1. Mai 2010

delam kheili emshab tang shode, az zohr ke un khabo didam,.. shayad tu pas zamineye zehnam hanuz behesh tekye mikonam, be kesike behem dorugh goft...cheghadr badbakhtam,ahh, azin hame zaf halam beham mikhore...scheiße

Montag, 8. Februar 2010

انار

لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد
گلٔ داد
سرخ
سرخ
گلها انار شد
داغ داغ
هر اناری هزار تا دانه داشت
دانه‌ها عاشق بودند، دانه‌ها توی انار جا نمیشدند
انار کوچک بود
دانه‌ها ترکیدند
انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
مجنون به لیلی ش رسید
خدا گفت :
راز رسیدن فقط همین بود
کافی‌ است انار دلت ترک بخورد
عرفان نظر آهی

Donnerstag, 12. November 2009

delam tange....

Donnerstag, 5. November 2009

کوچه...

کوچه بی‌ تو بوی دلتنگی‌ داره، کوچه بی‌ تو، تو را یادم میاره...

Donnerstag, 22. Oktober 2009

سيب


*تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت


 حميد مصدق خرداد 1343

Mittwoch, 21. Oktober 2009

افسوس راه چاره جدایی بود،...
دیروز یکی‌ از روز‌های قشنگ پاییزی اینجا بود، و من این شانس را داشتم که از این زیبایی‌ لذت ببرم.برای خودم خوش خوشک قدم بزنم، دنبال اتوبوس بدوم و بگیرمش و کلی‌ نفس نفس بزنم،... خیلی‌ باحال بود. مونیخ واقعا شهر زیباییست.
اینکه درختها به بهترین شکلی‌ که ممکنه تغییر رنگ داده اند هم جالب هست.شارژ موبایلم دیروز تموم شد و من
فارغ از هرگونه صدایی تونستم راحت راحت برای خودم باشم و لذت ببرم. گاهی وقت‌ها این تنهایی‌ قشنگه. آدم های ا طراف خودمو دوست دارم، اما دچار یک نوعی دلزدگی هستم، یک دلزدگی از همه آدمهای اطرافم. برای خودم فضای آزادی نمیبینم که بتونم بدون آنها طی‌ کنم. دیروز خوب بود،...
خاله گفت:" شاید در پس زمینه ذهنیم دچار یک عذاب وجدان هستم و دائماً می‌خواهم که به آن بی‌ توجهی کنم، پرتش می‌کنم به ته ذهنم، اما چون این موضوع برام حل نشده باقی‌ مانده، شب‌ها بصورت خواب به سراغم میاد."
شاید حق با خاله باشه و من جایی‌، وقتی‌، با کسی‌ یا حتا با خودم دچار مشکل شدم و این مشکل را حل نشده در ذهنم رها کردم و این ذهن بیچاره عاجز از کنار آمدن با این موضوع هست. کسی‌ چه میداند؟ این بحران‌های گاه و بیگاه، این نارضایتی مداوم از خودم،... همه و همه نشانگر یک اتفاق اشتباه در جایی‌ از زندگیم و در نقطه‌ای از ذهنم هست،...



گفتم تو را به حرمت عشقت رها كنم

تن را به درد داغ دلم مبتلا كنم



گفتي تمام خاطره ها بي تو مرده اند

گفتم كه جان به راه تو اما فدا كنم



صد ها هزار پنجره ي دل به عشق تو

هر صبح و شب به روي نگاه تو وا كنم



درجستجوي عشق تو دركوچه هاي دل

كوچي كه از حريم دلت تا خدا كنم



در دفتر حضور و غياب كلاس عشق

باور نما كه نام تو را من صدا كنم



حسرت به دل نشسته رقيبت به انتظار

روزي تمام راز دلم بر ملا كنم



من مانده ام كه رسم نرفتن از اين ديار

تا روزگار آخر دنيا ، بنا كنم